داستان واقعی خودم

 بسم الله الرحمن الرحيم

                     خيانت  در حريم عشق   

 

 

                                                               خيانت واژه ي تلخي ست ، حقيقتي زهرآگين ،

         فرود دشنه، پي در پي ، بر پيکره ي دوستت دارمها ،

                                                                                           هرگز تبرئه اي نيست

آنکه را که را چنين به کشتن قلب آهنگين عشق برخاست و دلي را که پژمرد 

     

        

     الان فکر کنم چند ماه باشه  از روزي   تموم کردمو بگذره  خوب  اينو بگم که من داستان نويس  خوبي نيستم  يعني فکر نميکردم 

     يه روز داستان خودمو بنويسم اينم نميدونم  از بدبختيمه از خود شانسيمه  ولي من از اولم شانس نداشتم از وقتي که از دختر 

     همسايه خوشم اومد فهميدم   با هزار نفر حرف ميزنه از وقتي که يه دختر ازم شماره خواست ندادم اينم از غرور بود 

     از خودم تعريف نباشه قيافه اي درست حسابيم ندارم ولي  يه  ذره تو زبون تيزم  اونم يه کوچلو 

     الان که اين داستانو ميخوام بنويسم  شايد باورتون نشه اينقدر بي حالم که حتي  حوصله ندارم براي مقدمه يه  شعر پيدا کنم 

     دادم  دوستم  کيميا برام بگرده   يه خوبشو پيدا کنه من ديگه اون ادم  نيستم که هي ميخنديدم هر وقت به خودم فکر ميکنم

     به خودم ميگم خاک برسرت اخه تو چتم ادم عاشق ميشه  هميشه فکر ميکردم پيش  خودم  دختر پسراي  که  چت ميکنن

     فقط براي  گول زدن همديگه ميان اما اينطور نبود  يکم که تو  نت چرخيدم با ادماي مختلف اشنا شدم با ادماي که  تنها 

      گناهشون عاشقي بود با ادماي ساده دوست شدم وقتي داستان زندگيشونو بهم ميگفتن  ديوونه  ميشدم اما به روم نمياوردم 



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:38 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

یک داستان واقعی

 اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:37 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی

 پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر  با خون  اش نوشته


نامردا خواهرم بود



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:33 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد