داستان واقعی خودم
بسم الله الرحمن الرحيم
خيانت در حريم عشق
خيانت واژه ي تلخي ست ، حقيقتي زهرآگين ،
فرود دشنه، پي در پي ، بر پيکره ي دوستت دارمها ،
هرگز تبرئه اي نيست
آنکه را که را چنين به کشتن قلب آهنگين عشق برخاست و دلي را که پژمرد
الان فکر کنم چند ماه باشه از روزي تموم کردمو بگذره خوب اينو بگم که من داستان نويس خوبي نيستم يعني فکر نميکردم
يه روز داستان خودمو بنويسم اينم نميدونم از بدبختيمه از خود شانسيمه ولي من از اولم شانس نداشتم از وقتي که از دختر
همسايه خوشم اومد فهميدم با هزار نفر حرف ميزنه از وقتي که يه دختر ازم شماره خواست ندادم اينم از غرور بود
از خودم تعريف نباشه قيافه اي درست حسابيم ندارم ولي يه ذره تو زبون تيزم اونم يه کوچلو
الان که اين داستانو ميخوام بنويسم شايد باورتون نشه اينقدر بي حالم که حتي حوصله ندارم براي مقدمه يه شعر پيدا کنم
دادم دوستم کيميا برام بگرده يه خوبشو پيدا کنه من ديگه اون ادم نيستم که هي ميخنديدم هر وقت به خودم فکر ميکنم
به خودم ميگم خاک برسرت اخه تو چتم ادم عاشق ميشه هميشه فکر ميکردم پيش خودم دختر پسراي که چت ميکنن
فقط براي گول زدن همديگه ميان اما اينطور نبود يکم که تو نت چرخيدم با ادماي مختلف اشنا شدم با ادماي که تنها
گناهشون عاشقي بود با ادماي ساده دوست شدم وقتي داستان زندگيشونو بهم ميگفتن ديوونه ميشدم اما به روم نمياوردم
موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم